شعر و شراب

  • ۰
  • ۰


مُـژده رسـَد از آسمان
از غزل ِ پرندگان
ای به خزان نِـشستگان
  باز بهار میرسد …

میـرَوَد اندوهِ زمان
خنده نِشینـَد به لـَبان
ای ز خوشی گـُسَستگان
  باز بهار میرسد …

کینه ز دل دِرُو  کنید
عـشق ز هم گِروُ کنید
مِهر دهید به بستگان
  باز بهار میرسد …

با همه پیدا وُ نهان
آمَـدِگان وُ رَفتگان
با غم ِ درگذشتگان
باز بهار میرسد
    باز بهار میرسد …


  • شعر و شراب
۰۵
دی





با دَهـر اگر شـَوی هم آواز خوش است
با غصه وُ غم گـر بزنی ساز خوش است ...

بُـگذار که روح از قـفـس ِ تـَن بـرَهـَد
با بال ِ دل ِ شکسته پـَرواز خوش است ...


  • شعر و شراب
۱۴
آبان




عــشق، چون کوهی کـَلان
بوسه اش آتـشفـشان ...

ذوب میگردد دلـت
گر شـَوی مغلوب ِ آن ..
.



  • شعر و شراب
۲۴
اردیبهشت




کو گوش ، که من مِـیل ِ سخن داشته باشم ؟!
کو حرفِ مؤثـِر ، که دَهـَن داشته باشم ؟!

یک حرفْ بفهمی مگر هست که اصلا"
در مَحضر ِ آن، حرفِ بزن داشته باشم ؟!

آن چـَشم که توانـَد، ببیند غـَم ِ من را
کو تا طـلبِ دیده شدن، داشته باشم ؟!

در روزگاری که کسی فکر کسی نیست
غمخوار که دارد ؟ که من داشته باشم ؟!

من هیـچ ندارم، بجـُز این پیـرهَـن ِ تن !
کـز شـَرم ببایَد به بدن داشته باشم

از بی کـَفـَنی جان به تنم هست، وگرنه
گورم به کجا بود، که کفن داشته باشم ؟!





بجُـز از هیـچ چه باشد خلاءِ خلوتِ خالی ها را ؟!
با کسی پُـرنتوان کرد عَـدم بودن عالی ها را ...

تا نخوابی شبی را ز فـقر روی زمین ِ خالی
درک هرگـز نتوانی کـنی ارزش ِ قالی ها را ...

زندگی گردش ِ ایّام به دنبال ِ غم وُ شادیهاست
چاره ای نیست که تکرار کنیم این متوالی ها را ...

باید از راهِ خیال رد شد از این رهگذر ِ ناهموار
قدرتی هست که ممکن کـند حتی محالی ها را ...!

واقعیت سبب ِ سردی ِ دل میـشد اگر وَهم نبود
روح میـمُرد اگر لمس نمیکرد خـیالی ها را ...




  • ۹۵/۰۴/۰۴
  • حسن حسینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی